آرشآرش، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

پسر کوچولوی ناز من

تازه خبر اینکه ...

مامان جون و خاله مهدیه چند وقتیه به خاطر کلاس های خاله اومدن تهران ساکن شدن و دیروز مامان و آرش جون رفته بودن خونه شون مهمونی و به آرش حسابی خوش گذشت . . .
26 مهر 1392

تازه خبر اینکه

تازه خبر اینکه بیستم تولد بابا امیر بود و این هم کارت تبریک تولد که مامان سفارش داده بود با عکس بابا و آرش جون               ...
24 مهر 1392

نوزده ماهگیت مبارک

پسر کوچولوی مامان دیگه مرد شده الان نوزده ماهه شده حالا دیگه پسرم خیلی راحت میره مهدکودک عاشق بیرون رفتنه اون هم با کالسکه دیگه همه چی رو متوجه میشه ولی زیاد حرف نمی زنه به آب میگه آبه مامان بابا عدد ده رنگ زرد وقتی زنگ میخوره میگه در به همه گیاه ها میگه گل و عاشق آب دادن به گل هاست بده را میگه اده فقط در همین حد ... دیگه اینکه عاشق کارتون دیدنه براش سی دی های با نی نی ١ تا ٧ و سی دی خاله ستاره ١و ٢ و سی دی عموپورنگ را گرفتم همش رو دوست داره ارو ماشینش میشنه و نگاه میکنه اونقدر که خسته میشه و خوابش میبره اینم عکسهای کارتونی         این هم عکس آرش جون در حال بغل کردن خودش در ...
7 مهر 1392

واکسن هجده ماهگی

آرش جون مامان با وجود مریضی بلاخره واکسنش رو زد کوچولوی من خیلی اذیت شد تب نکرد ولی یکی دو روزی بهونه می گرفت و بی حال و کم اشتها بود الان دیگه خوب شده   ...
7 مهر 1392

ِشهربازی

دیشب گل پسری برای اولین بار با بابا امیر و مامان رفت شهربازی ... پسری کلی ذوق کرد خیلی خوشش اومده بود و نمی خواست از اسباب بازی ها پایین بیاد کلی هم ازش عکس و فیلم گرفتم که بعدا میذارم تو راه برگشت هم آقا پسری یه پفک رو برای اولین با تا آخر خورد خلاصه حسابی بهش خوش گذشته بود . . .              ...
7 مهر 1392

بیماری مادر و پسر

بعله هر دومون سخت مریض شده بودیم یعنی هنوز هم هستیم ولی یه کم بهتر .  . . اول مامان سرما خورد اون هم طوری که شاید تو ده سال قبل تا حالا اون طور مریض نشده بود بعد هم آقای گل پسر از مامان گرفت و سرفه های شدید شبانه و ... ولی خب بلاخره چاره ای نیست فردا قراره واکسن آرش را بزنیم . . .  
23 شهريور 1392

وقتی یک پسر عروسک بازی می کند

اول که به اصرار لباس های کوچیک عروسک رو تنش کرد و بعد . . تلاش برای سوار شدن به عروسک و اشتباه گرفتن عروسک با موتور و ماشین سرانجام لبخند پیروزی و وقتی دلش به حال عروسک می سوزه . . . و در نهایت ...   ...
18 شهريور 1392

بلاخره تموم شد

آره تموم شد اسباب کشی رو میگم بلاخره تموم شد ولی واقعا سخت و طاقت فرسا بود اون هم با این شیفتهای من . . . طفلی بچه ام هم حسابی اذیت شد و از غذا افتاد . . . و اما اتفاقهایی که تو این مدت افتاد . . . اولی اینکه آرش هجده ماهه شد مبارک باشه عزیزم دوم اینکه مهد کودک آرش عوض شد و نزدیک خونه مون توی یه مهد جدید ثبت نامش کردم که دیگه مجبور نباشه توی گرما و سرما زیاد از خونه دور بشه فعلا دو روزه که رفته و خوب باهاش کنار اومده . . . سومی اینکه مامان مریم ارشد قبول شد اون هم کجا  . . .؟ بابل خب اگه به بابا امیر باشه که هرطوری هست منو می فرسته دانشگاه ولی خودم خیلی مایل نیستم حوصله دردسر ندارم سال دیگه خدا رو چه دیدی شاید تهران قبول شدم...
18 شهريور 1392

باز هم اسباب کشی

باز دوباره داریم اسباب کشی میکنیم اون هم از نوع خفن داریم میریم بهار نزدیک خونه مادر شوهر گرامی . . . فعلا وقت ندارم بعدا می نویسم . . . این داستان ادامه دارم . . .  
5 شهريور 1392