مرد کوچک من
پسرم دیگه چیزی نمونده که تا سه سالت تموم بشه حالا دیگه حسابی واسه خودت مردی شدی و من به داشتنت می بالم . گاهی وقتا حسابی لجباز و شیطون میشی ومن که گاهابه خاطر کارم خوابالود و خسته ام از کوره در میرم و دعوات میکنم وقتی میگم دیگه مامانت نمیشم با دستای کوچولوت صورتم رو میگیری و میگی خواهش میکنم ببخشید دیگه این کار رو نمیکنم این دیگه آخرین دیگه است ... و منم همیشه از کار خودم پشیمون میشم گاهی وقتا با خودم فکر میکنم تو که گناهی نداری سرشار از انرژی هستی یه مامان سرحال میخوای که باهات بازی کنه ولی من همیشه خسته ام ...
این روزا بیشتر تو تخیلات خودت سیر میکنی و خودت رو جای شخصیت های کارتون ها میذاری و بازی میکنی مثلا یه آبنبات برمیداری و میگی این سنگ جادوییه موجود خیالی که احضار میکنم . . . یا بالا پایین میپری و میچرخی و میگی من مرد آتشی ام و منم گاهی از ترکش های این مرد آتشین در امان نیستم ...
حرفای بزرگ بزرگ میزنی مثلا تو حموم چون دوست نداری سرت رو شامپو بزنم میگی آخه این عادلانه نیست سر منو بشوری میگم آخه بچه تو اصلا میدونی معنی عادلانه چیه ...
این روزا دیگه پوشک نمیشی و کاملا یاد گرفتی ولی هنوز علارقم میل باطنی من شیشه و پستونک میخوری . ..
دیگه خودت به تنهایی میتونی پازل رو درست کنی با تبلت بازی کنی واسه خودت سی دی کارتون بذاری شاید نزدیک دویست سیصد تا سی دی داشته باشی ...
بعضی اوقات بی دلیل بغلم میکنی با دستای کوچیکت نوازشم میکنی و میخندی و میگی دوستت دارم و منم عاشقتم پسر کوچولوی دوست داشتنی خودم ...